دزد خانه


دقیقاً لحظه ی اولی را  که برای اولین بار نوشتن در وب لاگ را شروع کردم به یاد دارم ، آبان ماه 8 سال پیش بود. یک شب بارانی که فردایش امتحان داشتم. ذوق عجیب و کودکانه ایی داشتم در آن لحظه. فردایش که از مدرسه آمدم با ذوق وصف ناشدنی سراغ وب لاگم آمدم و چقدر این صفحه ی مدیریت پرشین بلاگ را بالا و پایین کردم تا بفهمم چه خبر است! هیچ بلد نبودم باید چه کار بکنم! پر از علامت سوال بودم که چه طوری عکس بگذارم یا چطوری از آن قالب هایی که بقیه میگذارند بگذارم. خیلی هم مغرور تر از این حرف ها بودم که بروم سراغ کسی و بپرسم که چه طوری این کار را باید بکنم؟ آنقدر پیش رفتم تا رسیدم به کد نویسی  قالب و همه اش را خودم یاد گرفتم.

امروز بی اراده دستم خورد و رفتم روی وب لاگ سابق ام که چند روز پیش پاک اش کردم ، وقتی دیدم آدرس وب لاگ من مجدداً ثبت شده بغض عجیبی حس کردم. اینگار یک فرد غریبه آمده بود و تمام خاطراتم را بالا و پایین کرده بود ، حس وقتی که دزد به خانه ات زده باشد. پشیمانی من از پاک کردن وب لاگ و از دست دادن آن آدرس هیچ فایده ایی نداشت. آن جا الآن شده قلمرو غریبه ها.

با آن وب لاگ دوستهای نویسنده ی زیادی پیدا کردم و به مرور زمان تک تکشان را از دست دادم ، اما خاطرات و حرفها و بودن هایشان تا ابد برایم می ماند و می دانم که آن ها هم هر کجا باشند تورنتو یا شیراز باز هم گاهی یاد روزهای دوستیمان را می کنند.

+ من نمی توانم ننویسم ، اگر ننویسم یک روح بی جان میشوم ! نوشتن به روح من معنا می دهد و به من اجازه میدهد ازعشق و بودن و سرودن بنویسم و بمانم.

پس دوباره می نویسم آن طور که هم من بخواهم هم تو.


توی درآم زندگی بگو که نقش ما چیه

کی آخرین کات رو میگه 

سناریو دست کیه ؟