شهر من


9 ساله بودم که از خانه ی کاه گلی و قدیمی به خانه ی دو طبقه ایی که خودمان در حیاط همان خانه ی قدیمی ساخته بودیم رفتیم. آن روزها آن قدر بچه بودم که نفهمیدم چه نعمتی را از دست داده ام و خانه ایی که فقط 200 متر حیاط داشت را خراب کرده ایم تا توی خانه ایی زندگی کنیم که با حیاط و ساختمان مجموعا ً 200 متر بود. با این حال آن جا خیلی خوشبخت بودم و چه لذتی داشت ظهر هایی که روی تخت می نشستیم و با هم چایی می خوردیم و گل های بوته ی گل رز را می شمردیم و می فهمیدیم از دیروز دو غنچه ی دیگرش باز شده است.

عصرهایی که حیاط را آب و جارو می کردیم و بدمینتون و والبیال بازی میکردیم و هر از گاهی یکی آویزان درخت توت میشد تا توپ بدمینتون را از شاخه ی درخت بکند. 

صبح هایی که با صدای خروس و گنجشک ها و ورزش توی هوای پاک شهرم به دیدار روز میرفتیم.

آن روزهای برفی که تا دم ظهر مشغول ساختن آدم برفی توی حیاط بودیم و شک نداشتیم که ظهر مدرسه تعطیل است و همین طور هم می شد.

روزهایی که ماشین را از توی پارکینگ بیرون می آوردیم و توی حیاط با آب و کف می شستیم و چقدر آب بازی میکردیم در حین این ماشین شستن.

شب هایی که روی پشت بام میرفتیم و شام میخوردیم و بعد یک دست پاسور یا حتی مارو پله عیش ما را کامل میکرد.

با این حال همه ی آن ها را گذاشتیم همانجا بمانند و آمدیم به یک شهر بزرگ تر ، طبقه ی سوم یک آپارتمان 130 متری. آن همه لذت و عیش و نوش تبدیل شد به هر از گاهی خلوت کردن توی تراس یک وجبی که منظره ی ربرو یش کوچه و درخت و ساختمان های قد کشیده بود . یک لیوان چایی و یک دست بازی راز جنگل نهایت تفریح ما بود.

دیروز که برای بار آخر بعد از 1-2 سال به آن خانه ی دو طبقه رفتم ، تمام خاطرات در برابر چشم هایم زنده شد و باور اینکه آن خانه با آن همه خاطرات به یک نفر دیگر واگذار شده بود خیلی سخت بود.

دیروز تازه فهمیدم چه نعمت هایی را از دست دادم ، هر چند چیزهای زیادی را با این از دست دادن به دست آوردم .

دیروز با تمام وجودم معنای ارق (عرق) داشتن را درک کردم. من دل تنگ زاد گاهم و آن شهری که 17 سال زندگی ام را در آن جا گذراندم شده ام. من مصمم که یک روز آن خانه را با همه ی خاطراتش دوباره بخرم .

پ.ن: یک نگاه به این پست (کلیک)



دزد خانه


دقیقاً لحظه ی اولی را  که برای اولین بار نوشتن در وب لاگ را شروع کردم به یاد دارم ، آبان ماه 8 سال پیش بود. یک شب بارانی که فردایش امتحان داشتم. ذوق عجیب و کودکانه ایی داشتم در آن لحظه. فردایش که از مدرسه آمدم با ذوق وصف ناشدنی سراغ وب لاگم آمدم و چقدر این صفحه ی مدیریت پرشین بلاگ را بالا و پایین کردم تا بفهمم چه خبر است! هیچ بلد نبودم باید چه کار بکنم! پر از علامت سوال بودم که چه طوری عکس بگذارم یا چطوری از آن قالب هایی که بقیه میگذارند بگذارم. خیلی هم مغرور تر از این حرف ها بودم که بروم سراغ کسی و بپرسم که چه طوری این کار را باید بکنم؟ آنقدر پیش رفتم تا رسیدم به کد نویسی  قالب و همه اش را خودم یاد گرفتم.

امروز بی اراده دستم خورد و رفتم روی وب لاگ سابق ام که چند روز پیش پاک اش کردم ، وقتی دیدم آدرس وب لاگ من مجدداً ثبت شده بغض عجیبی حس کردم. اینگار یک فرد غریبه آمده بود و تمام خاطراتم را بالا و پایین کرده بود ، حس وقتی که دزد به خانه ات زده باشد. پشیمانی من از پاک کردن وب لاگ و از دست دادن آن آدرس هیچ فایده ایی نداشت. آن جا الآن شده قلمرو غریبه ها.

با آن وب لاگ دوستهای نویسنده ی زیادی پیدا کردم و به مرور زمان تک تکشان را از دست دادم ، اما خاطرات و حرفها و بودن هایشان تا ابد برایم می ماند و می دانم که آن ها هم هر کجا باشند تورنتو یا شیراز باز هم گاهی یاد روزهای دوستیمان را می کنند.

+ من نمی توانم ننویسم ، اگر ننویسم یک روح بی جان میشوم ! نوشتن به روح من معنا می دهد و به من اجازه میدهد ازعشق و بودن و سرودن بنویسم و بمانم.

پس دوباره می نویسم آن طور که هم من بخواهم هم تو.


توی درآم زندگی بگو که نقش ما چیه

کی آخرین کات رو میگه 

سناریو دست کیه ؟